جدول جو
جدول جو

معنی خشک چوب - جستجوی لغت در جدول جو

خشک چوب
(خُ)
چوب خشک. (ناظم الاطباء). چوبی که خشک شده باشد. مقابل چوب تر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشک رود
تصویر خشک رود
دره یا رودخانه ای که جریان آب در آن قطع شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک روب
تصویر خاک روب
آنکه خاک و آشغال را از زمین میروبد و پاک می کند، رفتگر
جارو، آلتی برای تمیز کردن خاک و خاشاک و زباله از روی زمین که از برخی گیاهان یا الیاف مصنوعی تهیه می شود، جاروب، مکنسه برای مثال گر چنین جلوه کند مغبچۀ باده فروش / خاک روب در میخانه کنم مژگان را (حافظ - ۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوک چوب
تصویر غوک چوب
دو تکه چوب که کودکان با آن الک دولک بازی کنند
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
دهی است جزء دهستان الموت بخش معلم کلایه شهرستان قزوین، واقع در دوازده هزارگزی شمال معلم کلایه و پنجاه و پنج هزارگزی راه شوسه. محصول آن غلات و بن شن. شغل اهالی زراعت. از بناهای قدیمی این ناحیه امامزاده ای است بنام سپهسالار قدیمی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُ لَ)
گرسنه. نهار. غذا ناخورده:
چو از خنجر روز بگریخت شب
همی تاخت ترسان دل و خشک لب.
فردوسی.
یکی را ز کمی شده خشک لب
یکی از فزونیست بی خواب شب.
فردوسی.
شود مرد درویش از آن خشک لب
همی روز را بگذراند بشب.
فردوسی.
کسی کو ندارد بود خشک لب
چنان چون تویی گرسنه نیمه شب.
فردوسی.
، تشنه. (یادداشت بخط مؤلف) :
بکار آب که این لفظ صوفیان دانند
برفت آبش و از آب شرع خشک لب است.
خاقانی.
خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت شربت کوثرگوار.
خاقانی.
زبان تر کن بخوان این خشک لب را
بروز روشن آر این تیره شب را.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دو چوب باشد که کودکان بدان بازی کنند، یکی به مقدار یک وجب، و دیگری دراز به مقابل یک گز، و آن را در بعضی ولایات دسته چلک و چالیک نیز گویند، (فرهنگ جهانگیری)، دو چوب باشد یکی کوتاه بقدر یک قبضه و دیگری دراز بمقدار سه وجب، (برهان قاطع) (آنندراج)، دو چوب یکی کوتاه و دیگری بلندتر، کودکان بدان بازی الک دولک کنند، (ناظم الاطباء)، چوب دودله، (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع)، دوداله، (برهان قاطع)، الک دولک، الک جنبش، قله، مقلی ̍، مقلاء: طثاء، بازی کرد به قله که غوک چوب باشد، (منتهی الارب)، رجوع به غوک و الک دولک شود، صاحب برهان قاطع ’غوک چوب’ را بمعنی ده دله یعنی بیوفا و هرجایی و بوالهوس نیز آورده است، ولی صاحب سراج اللغات آن را رد کرده، گوید: از تصحیفات فاحش صاحب برهان آن است که غوک چوب را بمعنی ده دله که بیوفا و هرجایی و بوالهوس باشد آورده، و سر آن این است که بعضی از اهل لغت در تفسیر این لفظ ’دودله’ نوشته اند، و آن به ضم دال اول و فتح دال دوم بمعنی چوب مذکور است، و او دودله که بمعنی متردد است خوانده، باز آن را به معنی ده دله که بی حواس و پریشان خاطر و هرجایی است آورده، (حاشیۀبرهان قاطع چ معین از فرهنگ نظام ج 5 ص لح مقدمه)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ / لِ)
چوب درازی که بدان کشتی رانند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خله
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان نشتا شهرستان شهسوار، واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و یک هزارگزی جنوب شوسۀ شهسوار به چالوس. محصول آن برنج و شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). در کتاب استرآباد و مازندران رابینو قسمت انگلیسی این نام ’خشک بر’ آمده است. رجوع به خشک بر شود
لغت نامه دهخدا
(خُ چَ / چِ)
مردم بیحسی که از چشمش اشک جاری نمیشود. (ناظم الاطباء). مردم بی عاطفه ای که در مقابل حوادث عاطفی بهیجان نمی افتد
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بدخوی، متکبر. (یادداشت بخط مؤلف) : و بدخوی و متکبر و خشک خوی و جلد باشند و صناعتها خوب کنند و بسیارخواب نباشند
لغت نامه دهخدا
(خُ)
رود خانه خشک. رودخانه ای که آب آن بند آمده است: و ایشان را (مردم سرخس را) یکی خشک رود است که اندر میان بازار می گذرد و به وقت آب خیز اندر او آب رود و بس. (حدود العالم). و ایشان را (مردم بزده را به ماوراءالنهر) یکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود وبیشتر آبشان از چاه ها و دولابهاست. (حدود العالم).
بزرگوارا که شهر عزت تست
چه شهر عالم کبری نه عالم صغری
از آنکه عالم صغری ز خشک رودش خود
نباشد الا عضوی کمینه از عضوی.
ابوالفرج رونی.
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران بکوهستان نبارد
بسالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی.
، رود که قسمی آلت موسیقی بوده است:
چو بر زد باربد بر خشک رودی
بدین تری که بر گفتم برودی.
نظامی.
برانگیخت آوازی از خشک رود
که از تری آرد فلک را فرود.
نظامی.
شعرم چو گشت معجزه و سحر از او بکاست
گفتند همگنان تو کلیمی و این عصاست
بر بحر دست خواجه زدم خشک رود شد
گفتم بلی نشان عصا این بود رواست.
سید حسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ / رِیِ)
چوبهایی که بردیف پهلوی هم چیده شده باشند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 358)
لغت نامه دهخدا
کنّاس، (دهار) (آنندراج)، آنکه خاک روبد:
خاک روبی است بنده خاقانی
کز قبول تو نامور گردد،
خاقانی،
شاهنشه دو کون محمد که هر صباح
آید بخاک روب درش بر سر آفتاب،
علی خراسانی (از آنندراج)،
،
نخج، گیائی درشت باشد که خاک روبان بدان زمین روبند، (فرهنگ اسدی)، جاروب، (آنندراج)، آنچه بدان خاک روبند:
گر چنین جلوه کند مغبچۀ باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را،
حافظ،
چون پر و بال سمندر خاک روب آتشم
ننگ می آید ببوی گل هم آغوشی مرا،
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
مبال اردو. مستراح موقت که در اردوها از چوب سازند. مستراحهای چوبین قابل حمل در اردوها. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشک لب
تصویر خشک لب
گرسنه، عذا نا خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شش چوب
تصویر شش چوب
مستراح موقت که در اردوها از چوب سازند
فرهنگ لغت هوشیار
دو چوب باشد که کودکان بدان بازی الک دولک کنند یکی به مقدار یک وجب و دیگری دراز باندازه یک گز چلک و چالیک الک و دولک
فرهنگ لغت هوشیار
خاشکه موس
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان خرم آباد تنکابن، از توابع دهستان جلال ازرک جنوبی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
خشک شده
فرهنگ گویش مازندرانی
چوپانی که از گوسفندان آبستن نگهداری کند
فرهنگ گویش مازندرانی